«سخنان ما اجسادی خاموشند. زمانی که در راه حقّانیّت آنها بمیریم و با خون خود آبیاریشان کنیم، آن وقت است زنده به پا می‌خیزند و در میان زندگان به حیات خود ادامه می‌دهند.» 

این نمونه‌ای از سخنان نورانی سیّد است که بوی جان افزایشان ٣٢ کتابی را که در حیات کوتاه خود نگاشت عطرآگین نموده‌اند و همان‌طور که می‌خواست زنده ماندند، سیّد پس از آنکه خونبهای این اصول، مبادی وسخنانش را که با روح خود بدان ایمان داشت پرداخت، با سربلندی و اطمینان خاطر، به طرف چوبه‌ی دار قدم برداشت تا شکوهمندش سازد و قاتلانش را ناتوان گرداند.

 سیّد کاملاً آگاه بود که صاحبان اندیشه های بلندی چون او، ناگزیر، باید به خاطر آنها مورد ابتلا قرار گیرند و آزمایش شوند. احمد عبد الغفور عطار در دوّمین شماره از مجلّه‌ی «کلمة الحق» که در مه ١٩٦٧ (یعنی تقریباً یک سال پس از شهادت سیّد قطب) منتشر شد می‌نویسد: در یک مراسم تجلیل از سیّد قطب که توسّط افسران انقلاب ٢٣ ژوئیه ١٩٥٢ با حضور خود عبدالناصر و جمع کثیری از افسران، دیپلماتها، نویسندگان و افراد علاقه‌مند، در اوت سال ١٩٥٢ در کلوپ افسران در منطقه زامالک برگزار شد، سیّد قطب ایستاد و گفت: «واقعیت آن است که انقلاب در درآغاز راه است و ما لازم نیست از آن تقدیر و ستایش نمائیم، زیرا هنوز کاری قابل ذکری صورت نگرفته است، برکناری شاه هدف نهائی انقلاب نیست، بلکه مقصد اصلی، بازگشت اسلام به این سرزمین است، من دوران سلطنت را تجربه کرده‌ام در آن زمان هر لحظه خود را برای زندان آماده می‌کردم، در این دوره هم از خودم ایمن نیستم و بیش از گذشته آماده‌ی قدم نهادن در زندان و مشکلات دیگر هستم. عبدالغفور عطار در این مراسم به شخصه شرکت کرده بود.»

نویسنده می‌افزاید: عبدالناصر ایستاد و با صدای رسای خود گفت: «برادر بزرگم، سیّد، به خدا سوگند، آنان فقط در صورتی به شما دست خواهند یافت که جسدهای ما بیجان شده باشد.» دکتر صلاح خالدی در کتاب خود «سیّد قطب: ادیبی منتقد، دعوتگری مجاهد و مفسّری پیشرو» که توسّط دارالقلم دمشق چاپ شده است، نوشت: احمد عبد الغفور عطار، نویسنده حجازی و بنیانگذار روزنامه‌ی العکاظ می‌گوید: انقلاب پس از شکل‌گیریش، احترام ویژه‌ای برای سیّد قائل شد و به معرفت و شناخت وی واقف گردید. همه‌ی اعضای شورای فرماندهی انقلاب به دور او جمع شده و در بسیاری از موارد به وی مراجعه می‌کردند تا جائی که او تنها غیرنظامی بود که برخی اوقات در جلسات شورای فرماندهی انقلاب شرکت می‌کرد، آنان مرتّب به خانه‌ی او در حلوان رفت وآمد می‌کردند و وی نخستین کسی بود که به جای کلمه‌ی «کودتا» برای جنبش ٢٣ ژوئیه، کلمه‌ی «انقلاب» یا «قیام» را مطرح کرد.

دکتر خالدی همچنین می‌گوید: شورای انقلاب تصمیم به انتصاب سیّد قطب به سمت وزیر معارف گرفت امّا وی حاضر نشد آن را بپذیرد پس از آن از وی تقاضا نمودند که سمت مدیرکلّ رادیو را به عهده بگیرد، امّا وی عذرخواهی کرد ودر نهایت دبیرکلی شورای آزادی را پذیرفت تا دومین مرد دولت باشد یک ماه در این سمت باقی ماند تا اینکه اختلاف نظر ها میان سیّد قطب و سران انقلاب به سرپرستی عبدالناصر پدیدار گشت، بنابراین وی از این شورا استعفا کرد.

  پس از آن، سیّد قطب از مناصب عالی‌اش دست کشید و از انقلاب و سران آن روی برگرداند تا خود را وقف حقیقتی نماید که با چشمان خود همچون صبح روشن آن را می‌دید وبدان باور داشت و ناگزیر به خاطر آن به سوی چوبه‌ی اعدام روانه شد، او طلایه‌دار یک جنبش اسلامی اصیل بود که بشریت را به سوی رهایی از چنگال طواغیت هدایت می‌کرد.

 تنها دو سال از گفتن این سخن در مورد سیّد که در ابتدای مقاله بدان اشاره شد سپری شده بود «به خدا سوگند، آنها فقط در صورتی به شما دست خواهند یافت که جسدهای ما بی جان شده باشد» که ارتش برای دستگیریش به راه افتاد و تعبیقش نمود تا بالاخره نخستین بار به رهبری جمال عبدالناصر بازداشت شد، وپس از دو ماه آزاد گردید اما بار دیگر به اتّهام «تشکیل سازمانی سرّی نظامی برای ترور جمال عبدالناصر» به زندان افتاد. 

بیایید همراه من، صاحب این قلم نافذ و نبوغ درخشان نوآورانه و احساسات ظریف را تصوّر کنید که متّهم به حمل اسلحه و تشکیل سازمانی نظامی برای ترور دوست دیروز خود شده است، چه قدر تعجّب‌آور و ناباورانه است!

فرمانده‌ی ارتش(جمال عبدالناصر) به یقین می‌دانست که سیّد قطب همچون برائت گرگ از خون یوسف، پاک و مبرّا از این اتّهام است، امّا به خوبی آگاه بود که او با اندیشه‌ی خود، تهدیدی مخوفتر از سازمان نظامی برای وی ایجاد خواهد کرد و با اندیشه‌ها و نوشته‌هایش می‌تواند موازینی را که جمال عبدالناصر در پی اثبات به نفع خود و به سود اصول تحمیل شده‌اش در منصب جدیدش بود، دگرگون نماید. بنابراین تنها گزینه‌ی پیش روی این طاغوت، حبس، شکنجه و توهین به این صاحب فکر و اندیشه بود و در نهایت با کشاندن او به پای چوبه‌ی اعدام، امیدوار بود که با مدفون شدنش در خاک، اثری از وی باقی نمانده و تفکّرش کهنه و محو گردد؛ امّا هیهات هیهات! شکنجه و آزار، کجا قدرتِ شکست دعوتگران راستین را دارد و به دعوتشان پایان خواهد داد؟

تالله ما الدعوات تهزم بالأذى أبداً وفي التاریخ بر یمیني 

به خدا سوگند، دعوتها با آزار و اذیّت‌ها هرگز شکست نمی‌خورند و تاریخ راستی ادّعایم را ثابت خواهد کرد.

ضع في یدي القید ألهب أضلعي بالسوط ضع عنقي على السكین 

بر دستم دستبند بگذار وبا شلاق استخوانهایم را بسوزان وبر گردنم تیغ 

لن تستطیع حصار فكري ساعة أو نزع إیماني ونور یقیني

هرگز نخواهی توانستی یک لحظه راه فکرم را ببندی و ایمانم را جدا یازی و نور یقینم را خاموش گردانی.

 فالنور في قلبي وقلبي في یدي وربي حافظي ومعیني

نور در قلبم است و قلبم در دستم و پروردگارم حافظ و مددکارم است 

 سأظل معتصماً بحبل عقیدتي ** وأموت مبتسّماً لیحیا دینی

در پناه باورهایم باقی خواهم ماند و می‌میرم تا دینم زده بماند

با حق‌شناسی از آنچه سیّد قطب ساخت و برایمان برجا گذاشت، این سخنان ساده و بی‌پیرایه‌ام را به وی تقدیم می‌کنم و می‌دانم که حق او را به جا نمی‌آورم، امّا این، سیل خروشان احساساتی است که بر من غلبه نموده، تا خطاب به وی بگویم: ای نویسنده و متفکّر بزرگ، کتابهایت را خواندم و مانند بسیاری دیگر با آنها زندگی کردم، اندیشه‌هایت چنان شایسته و عمیقند که مرا و نسل‌های بسیاری را به خوبی پرورش داد و نشانه‌های راه راست را برایمان روشن نمود. ای شهید! من بسیار گشتم و خواندم تا دلیلی روشن بیابم که تو را مقابل دادگاه تاریخ، محکوم نماید، امّا هرگز به چیزی دست نیافتم و با این‌که در سابقه‌ی زندگی‌ات چیزی که حتّی حبست را توجیه کند وجود نداشت، هنوز نمی‌دانم، چرا سفّاکان خونت را بر زمین ریختند، آنان ادّعا کردند شما سلاح دارید و قصد کشتن طاغوت، آنان با عقل ساده‌لوحانه‌ی خود می‌خواستند که در برابرشان توبه کنی واز کار نکرده‌ی خود پشیمان شوی و همچون آنان، عاشق و دلباخته‌ی سینه‌چاک رهبر و شیطانهایشان گردی که برنامه‌های خود را به آنان دیکته می‌کردند. آنان کاملاً می‌دانستند که سلاح ویرانگر تو، چیزی جز قلم و اوراق و اندیشه و خردی که در کنار ملّت و دین بود، نیست و با اینها دیکتاتور زمانت را مورد انتقاد قرار دادی و با آنچه می‌نوشتی عرصه را به او و غلامان حلقه‌به‌گوشش تنگ نمودی و آنان را به خشم آوردی و نشان دادی که در دنیای عربیمان، انتقاد از یک دیکتاتور جایز نیست. می‌خواستند تو در ازای زندگی آرام و بی‌دغدغه، هر آن‌چه را طاغوت می‌گفت، برایش کف می‌زدی و آفرین می‌گفتی؛ امّا نه تشویقش نمودی و نه تحسین، پس چگونه اجازه می‌داد، آزادانه هر چه می‌خواستی، بگویی و انجام دهی؟ تو را با مال و منصب، به طمع انداخت و وسوسه‌ات نمود تا در معامله‌ای در انتخاب کرامتت و زندگی چند روزه‌ی دنیوی یکی را برگزینی؛ امّا انتخاب تو حقیقتی بود که بدان معتقد بودی و مردم را به سویش فرا می‌خواندی و اصول دعوتت را بر پایه‌ی آن بنا نهاده بودی.

چنان روحی بر اندیشه‌هایت دمیدی که بسان موجود زنده در میان زندگان، حرکت می‌کنند و سخن می‌گویند. تو در مسیر آزادگان قدم نهادی و در این راه، فرعون عصر خود و همه‌ی مستکبران پس از او را شکست دادی.

 موقعیّت‌های عالی تو را را فریب نداد بلکه با عظمت مؤمنانه‌ات به آنها پشت کرده و متاع بی‌ارزش دنیا را رها کردی و مصمّم به رساندن مردم به حقیقت مورد نظرت بودی.

 برخی سعی در تحریف افکارت نمودند و تلاش کردند چیزهای غیرقابل تحمّلی بدانها بیفزایند، اشکالی ندارد؛ چون تنها کینه‌توزان پای منبرهایشان می‌نشینند و کارشان جز هتّاکی، تحریف و توهین نیست؛ به گمان باطلشان می‌توانند تصویر روشن و صادقانه‌ی تو را ناپدید و محو نمایند.

چگونه می‌توانم ماه اوت را بدون نوشتن در مورد تو پشت سر بگذارم؟ تو را با کلماتی برخاسته از وفاداری و سپاس درونی‌ام، به یاد می‌آورم و برای اتّصال به شمول رحمت و غفران الهی برایت دعا می‌کنم، باشد که خداوند ترا ای ادیب، متفکّر و نویسنده‌ی خلاّق؛ «سیّد قطب» رحمت کند و هزاران سلام و درود به روان پاکت باد و پروردگار جزای خیرت دهد. آمین!